نویسنده: جورج کلوسکو
مترجم: خشایار دیهیمی



 

در کتاب دوم سیاست ارسطو به نقد شهر عدالتی می پردازد که در جمهوری آمده است. این نقد بخشی از وارسی دولت های آرمانی در عالم نظر و عالم عمل است. ارسطو چند شهر آرمانی را که
پیشنهاده شده اند و نیز چند دولت خوب را که وجود خارجی داشته اند، مثل اسپارت، کرت، و کارتاژ مورد بررسی قرار می دهد. این شهرها به دلیل ثباتی که داشته اند مورد ستایش بوده اند، چون توانسته بودند از آشوب های جهان یونانی جان سالم به در ببرند بی آنکه رژیم سیاسی شان به هم بریزد و قانون اساسی شان را دست نخورده نگاه داشته بودند ( 12-9 pol.II,) .
نقدهای ارسطو بر جمهوری افلاطون واقعاً شگفت هستند. به نظر می رسد که ارسطو ویژگی های بنیادین شهر عدالت را فهم نمی کند. این امر خصوصاً از این بابت شگفت است که او سال ها معاشر و محشور افلاطون بوده است و از این جهت هیچ توضیحی برای آن نمی توان یافت. احتمال دارد که نقد ارسطو بر جمهوری سال ها پس از مرگ افلاطون نوشته شده باشد. شاید به هنگام نوشتن این نقد سال ها بوده است که جمهوری را نخوانده بوده است. شاید جمهوری، مثل اکثر کتاب ها، در دنیای باستان به این راحتی در دسترس نبوده است. اما آن ویژگی هایی که ارسطو سوء تفسیرشان می کند از ویژگی های اصلی شهر عدالت هستند و هر کسی که با سیاست سر و کاری می داشت حتماً باید به خاطر می سپرد. یک توضیح نیک خواهانه درباره اهمالهای ارسطو که یکی از مفسران ارائه کرده است چنین است:
ارسطو هم، مثل همه کسانی که به اندیشه های پیشینیانشان می پردازند، دغدغه تفسیر دقیق و همدلانه سخنان افلاطون را ندارد، بلکه صرفاً از اندیشه های او به عنوان نقطه شروعی برای پروراندن استدلال های خودش استفاده می کند. در نحوه پرداختن ارسطو به اندیشه ای افلاطون می توان در ضمن ردّی از نقدهای موذیانه را هم دید، یعنی میلی به یافتن یک خطا و بزرگ کردن تفاوت های میان نظریه سیاسی خودش و نظریه سیاسی معلم پیشینش. (1)
این نهایت دفاعی است که می توان از نقد ارسطو بر افلاطون کرد. اما در این دفاع بسیاری از مشکلات نادیده گرفته می شود. مثلا، در جایی، ارسطو از افلاطون گله می کند که بسیاری از سؤالات اساسی را بی پاسخ می گذارد:
سقراط معین نمی کند که آیا برزگران و پیشه وران اصلاً از حکومت محرومند و یا فقط در آن سهمی دارند و آیا این طبقات دارای سلاحند و همراه دیگران به کارزار می روند یا از این وظیفه معافند؛ و اگر چه بر آن است که زنان باید خدمت سپاهی کنند و از همان تربیتی بهره یابند که پاسداران، باقی کتاب را با حاشیه روی و بحث درباره شیوه تربیت پاسداران پر کرده است ( a1 1264b35-1265) . این قطعه، و قطعات دیگر، نشان می دهد که ارسطو تا چه انداه از « اصل تخصصی کردن» بی خبر بوده است، اصلی که کل شهر بر اساس آن سازمان می یابد. در جایی دیگر، ارسطو از افلاطون انتقاد می کند که به بحث درباره امور مربوط به سرشت و حقوق طبقه سوم نمی پردازد:
اگرچه عموم شهروندانی که به طبقات دیگر، جز طبقه پاسداران، تعلق دارند، بیشتر افراد جامعه او را تشکیل می دهند. درباره ایشان هیچ گونه قانونی وضع نشده است و معلوم نیست که آیا میان برزگران نیز اموال و همچین زمان و کودکان مشترک است یا مختص. زیرا اگر همان نظام کامل اشتراکی در میان برزگران نیز برقرار باشد پس فرق ایشان با پاسداران چه خواهد بود؟ ( 1264a 13-18) .
نقد مربوط به فقدان جزئیات درباره طبقه برزگر شاید موجه باشد، اگرچه تردیدی نیست که این مردمان مالکیت شخصی و ترتیبات خانوادگی سنتی دارند. اما جمله آخر در نقل قول فوق شگفت است: افلاطون می گفت تفاوت های روانشناختی جدی میان اعضای سه طبقه وجود دارد. این باز هم از نکات اصلی درباره شهر عدالت است، و ناتوانی ارسطو از درک این مطلب از نقد ناهمدلانه یا موذیانه فراتر می رود.
اگر خطاهای ارسطو درباره دیدگاه های افلاطون را کنار بگذاریم، آنگاه می توانیم به نقدهای اساسی او بپردازیم. ارسطو کمونیسم افلاطون را در کانون توجه قرار می دهد و می گوید هدفی که افلاطون تعقیب می کند، یعنی وحدت دولت، ارزش ندارد، چون همین وحدت دولت را ویران می کند. علاوه بر این، راه هایی که افلاطون برای رسیدن به این هدف توصیه می کند آن گونه که او تصور می کند مؤثر نخواهد بود و به این هدف منتج نخواهد شد. ابتدا خود هدف را مورد بررسی قرار دهیم. ارسطو می گوید پولیس نیازمند تفاوت ها و تمایزاتی میان اجزایش است. پولیس زمانی به هدفش می رسد که اجزاء مختلفش طبق یک اصل وحدت بخش خاص با هم همکاری کنند. اما ظاهراً افلاطون این نکته را درنیافته است. افلاطون می کوشد کل پولیس را به یک واحد کلی تقلیل دهد و بدین ترتیب تفاوت کارکردها را حذف کند که این منجر به ویرانی و نابودی شهر می شود:
هدفی که سقراط مبنای استدلال خود قرار داده است « بیشترین حد ممکن وحدت در سرتاسر پولیس است. » ولی آشکار است که وحدت چون از حد معینی درگذرد، جامعه سیاسی به نیستی می گراید؛ زیرا هر جامعه سیاسی طبعاً از تکثر افراد پدید می آید و اگر وحدت آن از حد معینی درگذرد، آن جامعه نخست حکم خانواده و سپس حکم فرد را پیدا خواهد کرد. زیرا همگی متفقیم که وحدت خانواده ازجامعه سیاسی و وحدت فرد از خانواده بیشتر است. پس اگر حتی قانون گذار بتواند جامعه سیاسی را وحدت بخشد، باید از آن پرهیز کند، زیرا فرجام کارش جز تباهی جامعه سیاسی نیست ( 1261a 15-22) .
بار دیگر، به نظر می رسد که ارسطو به نحو غریبی دریافتی غلط از مطالب دارد. اگرچه افلاطون به دنبال وحدت در شهر عدالت است، اما این وحدت فقط مربوط به طبقه سپاهیان است که در اموال و خانواده مشترکند و یا در واقع اموالی ندارند. شهر در کل بر مبنای تمایز کارکرد طبقات بنا می شود- اصل تخصصی کردن. ظاهراً در نقد ارسطو این مطلب نادیده گرفته شده است.
ترس ارسطو از اینکه اصلاحات پیشنهادی افلاطون منجر به نابودی شهر شود، بار دیگر نشان می دهد که دیدگاه او تا چه حد محافظه کارانه ای بوده است. شهری که ارسطو در نظر می آورد حاصل مشاهدات او از جهان یونانی است. چون پولیس به طور طبیعی شکل گرفته است، پس به اعتقاد او پولیس والاترین شکل ممکن اجتماع سیاسی است، درست همان گونه که گربه های موجود کامل ترین نمایندگان نوع خود هستند. پس نتیجه می گیریم که جامعه سیاسی در نظر ارسطو همان جامعه سیاسی است که وجود دارد. چون شهر عدالت افلاطون از این جامعه سایسی اساساً فاصله می گیرد، پس نماینده نابودی این جامعه سیاسی است که وجود دارد. اما افلاطون به آسانی می تواند به ارسطو پاسخ دهد که پیش بینی شوم او درباره نابودی جامعه سیاسی صرفاً یک جر و بحث کلامی است. ارسطو نشان نداده است که آنچه افلاطون به عنوان جایگزین جامعه سیاسی موجود مطرح می کند ناممکن یا نامطلوب است. این واقعیت که شهر عدالت از شهرهای موجود متفاوت است و فاصله می گیرد از نظر افلاطون اصلاً جای نگرانی ندارد، چون نگران آن اشکال سیاسی نیست که طبیعت به بار آورده است.
بسیاری از نقدهای ارسطو بر اشتراک اموال و خانواده ها نیز ظاهراً ریشه در سوء تفسیر جمهوری دارند، اگرچه خود این قدها گویا هستند و منتقدان بعدی سوسیالیسم هم آن را مطرح کرده اند. ارسطو دو نقد عمده بر اشتراک اموال دارد. نخست، اشتراک اموال ناکارآمد است. افراد نیازمند انگیزه، محرکی برای تلاش هرچه بیشتر و سخت تر هستند. افراد دلبسته چیزهایی هستند که صاحبشان هستند و سخت کار می کنند تا از آنها بهره بیشتری ببرند. اما اگرچیزی مال مشترک افراد باشد، هیچ کس دلبسته آن نخواهد بود:
در نگهداری از اموالی که برای حداکثر افراد مردم مشترک باشد، حداقل دقت و توجه به کار می رود. هر کس همیشه در اندایشه اموال خصوصی خویش است و پروایی به اموال مشترک ندارد، یا اگر دارد فقط به اندازه سهم او از آنهاست، زیرا به این سبب که دیگری نیز در اندیشه نگهداری از اموال مشترک است، خود از کوشش در نگهداشت آن ها سرباز می زند، و این در حالی است که دلایل دیگری برای سهل انگاری او نباشد ( 35-33 1261b) .
نقدهایی از این دست رایج گشته اند، خصوصاً وقتی از کارایی بسیار اندک اقتصادهای جمعی در اروپای شرقی صحبت می شود. مثلا، در مزارع اشتراکی در اتحاد شوروی سابق، به هر خانواده ای که یک قطعه زمین کوچک برای استفاده شخصی اختصاص داده می شود، و این قطعات کوچک بسیار باآورتر از بقیه زمین هایی بودند که مالکیتشان اشتراکی بود. امّا، علی رغم اهمیت این ایراد، که نقدی است بر سوسیالیسم، می توان پرسید این نقد و ایراد چگونه بر نظامی که افلاطون در جمهوری مطرح می کند وارد می شود؟ چنان که چندین بار تکرار کردیم، زمین در شهر عدالت در مالکیت خصوصی برزگران است، که بی شک حاصل زحمات خودشان بر روی آن بهره مند می شوند. کمونیسم شهر دامنه اش از حدود پاسداران، که چیزی جز اسلحه شان ندارند، فراتر نمی رود.
ایرادهایی ارسطو به اشتراک دارایی بر مفروضاتی استوار است که ریشه عمیق روانشناختی دارند. ارسطو پس از آنکه می گوید طبیعت انسانی همانی است که در جهان یونانی به نمایش درآمده است، نتیجه می گیرد که مالکیت اشتراکی به هیچ وجه عملی نیست. دومین نقد او حول دلبستگی مردم به چیزهایی است که مالکش هستند. مردم دل به آنچه مالکش هستند می سپارند؛ آنها عمیقاً دلبسته خانه هایشان، اسباب و اثاثیه شان، و لباس هایشان هستند. مردم همچنین از مهمان نوازی و هدیه دادن به دیگران خوششان می آید، و این کارها از آنها برنمی آید مگر آنکه مال و امولی داشته باشند. بنابراین، محروم شدن از دارایی نوعی محرومیت است. ساده تر بگوییم، گرفتن دارایی از مردم باعث می شود که احساس بدبختی کنند ( 1263a40-1263b1) . اما افلاطون به راحتی می تواند پاسخ بدهد که شهر او لذّت بهره مندی از مالکیت را بیش از سایر شهرهای برای شهروندان فراهم می آورد، چون همه دارایی های شهر در اختیار کسانی قرار می گیرد که قدرت لذت بردن از آن را دارند.
نقدهای ارسطو بر اشتراک در خانواده هم از همین مفروضات روانشناختی نشات می گیرد. ارسطو چند نقد بر عملی بودن یا نبودن نهادهای پیشنهادی افلاطون دارد. مثلاً، اگرچه افلاطون می خواهد که والدین و فرزندان همدیگر را نشناسند، وقتی بچه ها شباهت هایی ناگزیر به والدینشان پیدا می کنند مشکلاتی پیش می آید ( 14 1262a-24) . بر همین وجه، اگرچه افلاطون می گوید که جداکردن بچه هایی با استعداد از برزگران یا بچه های کم استعداد از پاسداران و سپردن آنان به طبقات مناسبشان یکی از مهمترین کارهای حاکمان است، چیز چندانی درباره چگونگی عمل کردن این برنامه، یا چگونگی پنهان نگاه داشتن هویت حاکمان آینده ای که از طبقات فرودست آمده اند نمی گوید ( 1262b 24-35) . نقدهای جدی تر ارسطو حول تأثیرات روانشناختی این نهاد است. اگرچه افلاطون می خواهد که اشتراک در خانواده، پاسداران را به هم نزدیک تر کند، اما ارسطو معتقد است که تأثیراتی معکوس خواهد داشت. عواطف شدید اعضای خانواده نسبت به همدیگر از میان خواهد رفت و جایش را نوعی احساس اخوّت رقیق خواهد گرفت:
در این حالت جوهر مهر و دوستی رقیق می شود؛ پدر دیگر نمی گوید « پسرم» و پسر دیگر نمی گوید « پدرم» . همان گونه که چون قطره ای شراب در مقدار فراوانی آب مستحیل شود محلولی بی مزه پدید می آورد، روابط مردم نیزبا یکدیگر، چون از این گونه پیوندهای خانوادگی برخوردار نباشد، لطف و مزه خود را از دست خواهد داد، زیرا در حکومتی که افلاطون وصف می کند، پدر دیگر در اندیشه فرزندش نیست و فرزند پروای پدر را ندارد و برادر از حال برادر بی خبر است... ( 22-15
1265b) .
علاوه بر این، اشتراک در خانواده هم نوعی محرومیت است. آدم ها عاشق والدین و فرزندانشان هستند، چنین عشقی به زندگی آنان معنا می بخشد. ارسطو در اخلاق نیکوماخوس می گوید نمی توان بی فرزند زندگی واقعاً سعادتمندانه ای داشت ( -b8 1099‌a33) . اما در شهر عدالت، این امکان کاملاً از دست می رود:
زیرا دو چیز است که دلسوزی و همبستگی آدمیان را در حق یکدیگر می پروراند: یکی احساس داشتن چیزها و دیگر دل بستن به آن هاست. و در جامعه ای که به پیروی از دستور افلاطون این گونه سامان یابد هیچ کس از این دو را جایی نیست ( -24 1262b22) .
ریشه هر دو نوع نقد ارسطو بر کمونیسم در این فرض است که طبیعت بشر ثابت است. بنابراین، تغییردادن ترتیبات اجتماعی موجود، که مبتنی بر طبیعت موجود بشر است، مشکلاتی بدیهی پدید خواهد آورد. اما افلاطون البته می تواند بگوید که طبیعت بشر را می توان تغییر داد. از نظر افلاطون آن « اخوّت رقیقی» که در اشتراک خانواده پیش خواهد آمد مُعضل ناراحت کننده ای نیست. به وجود آوردن چنین عواطفی دقیقاً همان چیزی است که افلاطون مدنظر دارد. در وضع موجود، شهرها به خانواده هایی منقسم شده اند که اعضای این خانواده ها دلبستگی های مجزایی دارند و با اعضای خانواده های دیگر رقابت می کنند تا اهداف خودشان را پیش ببرند. افلاطون معتقد است که الغای خانواده های مجزا و عواطف شدیدی که میان آنان وجود دارد به نفع شهر تمام می شود. فرض افلاطون این است که ان نیروی عاطفی که در حال حاضر صرف پیوندهای خانوادی می شود میان طبقه پاسداران پخش خواهد شد. شاید پاسداران هم دیگر را خویشاوندان درجه دوم خودشان بدانند، یا حتی خویشاوندان درجه سوم، و نه برادر یکدیگر. اما این میزان از عاطفه باز هم پاسداران را به همدیگر نزدیکتر خواهد کرد و در نتیجه شهر ثبات و پایداری بیشتری خواهد داشت. علاوه بر این، اگر محروم کردن مردم از والدین یا فرزندانشان در وضع موجود کاری شاقّ و دشوار باشد، با ترتیب درست آنان دیگر این مسئله برایشان تا این حد شاقّ و دشوار نخواهد بود. عملاً همه نقدهای ارسطو بر افلاطون ناشی از بی توجهی به مفروضات اساسی افلاطون است. این بدان معنا نیست که حرف افلاطون درباره تربیت پذیری و انعطاف پذیری انسان درست است و ارسطو برخطاست. اما ارسطو از مسائل واقعی که استادش بدان ها پرداخته بود پرهیز می کند و طفره می رود و تفاوت ارسطو و افلاطون در همین است.
چنانکه پیشتر گفتیم، غالباً گفته می شود که افلاطون و ارسطو نظرهای کاملاً متقابلی نسبت به شناخت دارند. اگرچه چنین سخنی قطعاً اغراق آمیز است، اما این دو متفکر بی شک در مورد مسائلی خاص تقابل نظر جدی دارند، از جمله در مورد ارزش و امکان اصلاحات سیاسی. ارسطو که معتقد است امور در وضع فعلی شان به طبیعت نزدیک ترند طبیعتاً توجهش را معطوف کمونیسم افلاطون می کند که بکلی با وضع قبلی امور متفاوت است. از سوی دیگر، افلاطون نظم سیاسی اجتماعی موجود را نامشروع می داند، و چون معتقد است بدیل های اساساً متفاوت ( دست کم در عالم نظر) ممکن هستند تقریباً تمام نقدهای ارسطو را به یک ضربت دفع می کنند.
از اختلاف نظر ارسطو و افلاطون در این مورد می توان یک درس کلّی تر درباره رابطه میان منشأ ارزش اخلاقی و نگرش به اصلاحات سیاسی گرفت. رادیکالیسم سیاسی افلاطون تاحدودی از این واقعیت نشات می گیرد که او ارزش های اخلاقی اش را در خارج از دایره نظم سیاسی و اجتماعی موجود جستجو می کند. او که نگاهش را به بالا به عالم مُثُل دوخته است، نهادهای موجود را خلاف این معیار کیهانی می داند و خواستار تغییر و اصلاح آنهاست، کلاً، چنانکه در فصل های بعد خواهیم دید، رادیکالهای سیاسی در خارج از دایره نظم موجود به دنبال یافتن ارزشهایشان هستند و لذا هر آن چیز موجود را با برداشت های انتزاعی شان از آنچه این چیزها باید باشند به نقد می کشند. در مقابل، محافظه کاران سیاسی ارزش هایشان را از وضع موجود امور و چیزها استخراج می کنند.
بسیاری از محافظه کاران، نظیر ارسطو، جهان سیاسی را نتیجه فرایند طولانی و پیچیده رشد ارگانیک می دانند. تغیرات ساختاری، اگر اصلاً مقدور باشند، فقط به تدریج و آهسته آهسته انجام می گیرند. پیش از دست زدن به اصلاح نهادهای موجود، باید نخست ماهیت آنها و چگونگی رشدشان را کاملاً دریافت. نظر ارسطو، که طبق آن فراورده های طبیعت ( و در نهایت) از نظر اخلاقی موّجه هستند، پیامدهایی دارد که کاملاً محافظه کارانه هستند. نکته اصلی بدیهی است. اگرچیزها چنان که هستند خوب هستند، دلیلی ندارد که تغییرشان دهیم. بنابراین، شگفت نیست که ارسطو از خواست افلاطون برای تغییرات ریشه ای و نفی و طرد همه نظامهای سیاسی موجود به وحشت می افتد.

پی نوشت ها :

1. Mulgan,Aristole's Political Theory,p.29.

منبع مقاله :
کلوسکو، جورج، (1389) ، تاریخ فلسفه سیاسی، خشایار دیهیمی، تهران، نشر نی، چاپ دوم 1391